کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی. منوچهری. گویی بط سپید جامه به صابون زده ست کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست. منوچهری. چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی. منوچهری. همی رفت جم پیش آن سعتری جهان بر چمن همچو کبک دری. اسدی (گرشاسب نامه). چو کبک دری باز مرغست لیکن خطر نیست با باز کبک دری را. ناصرخسرو. بجز شکر نعمت نگیرد که شکر عقاب است و نعمت چو کبک دری ست. ناصرخسرو. هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری. سوزنی. شده ز خون یلان همچو پای کبک دری میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). نای قمری به نالۀ سحری خنده برده ز کام کبک دری. نظامی. خجل رویی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را. نظامی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) : مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه. منوچهری. چو کردی پنجۀ کبک دری تیز ببردی خندۀ کبک دلاویز. نظامی. - خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری: ترا شکار کند آخر ای نگار امیر که چشم آهو داری خرام کبک دری. هدایت (از آنندراج)
کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است و آن خاکستری رنگ است و مخطط به خطوط سفید بسیار ریز. صاحب مخزن الادویه نوشته بهترین طیور بری آن است و بعد از آن شحرور و پس سمانی و پس حجل و دراج و تیهو و شفنین و جوجه کبوتر و ورشان و فاخته. و در تبرستان آن را کوه کوب گویند یعنی کبک کوهی و دری و عوام کبک زری گویند و پر او را بر کلاه طفلان آویزند و حافظ پندارند. (آنندراج). مرغی است بزرگ جثه چند خروسی درشت برنگ خاکی و روشن با پری کوتاه و گوشتی نازک و لطیف و لذیذ. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبک که بزرگتر از کبک معمولی است. (از ناظم الاطباء) : تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی. منوچهری. گویی بط سپید جامه به صابون زده ست کبک دری ساق پای در قدح خون زده ست. منوچهری. چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی. منوچهری. همی رفت جم پیش آن سعتری جهان بر چمن همچو کبک دری. اسدی (گرشاسب نامه). چو کبک دری باز مرغست لیکن خطر نیست با باز کبک دری را. ناصرخسرو. بجز شکر نعمت نگیرد که شکر عقاب است و نعمت چو کبک دری ست. ناصرخسرو. هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری. سوزنی. شده ز خون یلان همچو پای کبک دری میان معرکه سیمرغ مرگ را عنقا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). نای قمری به نالۀ سحری خنده برده ز کام کبک دری. نظامی. خجل رویی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را. نظامی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینۀ کبک دری. نظامی. ، نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج). یکی از سی لحن باربد. (یادداشت مؤلف) : مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند و گه نوای اشکنه ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه. منوچهری. چو کردی پنجۀ کبک دری تیز ببردی خندۀ کبک دلاویز. نظامی. - خرام کبک دری، روش کبک دری. رفتار کبک دری: ترا شکار کند آخر ای نگار امیر که چشم آهو داری خرام کبک دری. هدایت (از آنندراج)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت. - یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف). - یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف). - یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف). - یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف). ، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت. - یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف). - یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف). - یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف). - یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف). ، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
تواضع. خضوع. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترک علائق کردن و گسستن از دنیا: ای شمس حق ّ تبریز دل پیش آفتابت در کم زنی ّ مطلق از ذره کمتر آمد. مولوی. راه تو نیست سعدیا کم زنی و مجردی تا بخیال در بود پیری و پارساییت. سعدی. رندیی کو سبب کم زنی من باشد به ز زهدی که شود موجب پندار مرا. اوحدی. چون تواضع نکنم و کم زنی ننمایم. (افلاکی). امروز راهبی قصد کم زنی ما کرد تا، آن مسکنت از ما برباید... در کمی و کم زنی ما غالب شدیم چه آن تواضع و کم زنی و مسکنت از میراث حضرت محمدیان است. (افلاکی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تواضع. خضوع. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترک علائق کردن و گسستن از دنیا: ای شمس حق ّ تبریز دل پیش آفتابت در کم زنی ّ مطلق از ذره کمتر آمد. مولوی. راه تو نیست سعدیا کم زنی و مجردی تا بخیال در بود پیری و پارساییت. سعدی. رندیی کو سبب کم زنی من باشد به ز زهدی که شود موجب پندار مرا. اوحدی. چون تواضع نکنم و کم زنی ننمایم. (افلاکی). امروز راهبی قصد کم زنی ما کرد تا، آن مسکنت از ما برباید... در کمی و کم زنی ما غالب شدیم چه آن تواضع و کم زنی و مسکنت از میراث حضرت محمدیان است. (افلاکی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکّب از: بی + زر + ی، بی پولی. فقر: خجلت محتاجان مرا بزمین فروکرد از بی زری و بی پولی و فقر همچنان که زر به قارون کرد و او را با گنجهایش خاک خورد کرد. (از یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + زر + ی، بی پولی. فقر: خجلت محتاجان مرا بزمین فروکرد از بی زری و بی پولی و فقر همچنان که زر به قارون کرد و او را با گنجهایش خاک خورد کرد. (از یادداشت مؤلف)
کفک زری کاکل زری آنکه دارای کاکل زرد و طیی رنگ است (مخصوصا برای کودکان استعمال شود) : (یک پسر کاکل زری زایید، {تعبیری تحسین آمیز برای پسری زیبا و تندرست
کفک زری کاکل زری آنکه دارای کاکل زرد و طیی رنگ است (مخصوصا برای کودکان استعمال شود) : (یک پسر کاکل زری زایید، {تعبیری تحسین آمیز برای پسری زیبا و تندرست